(قصهی برگ مجنون)
یه برگ سبز و کوچیک
با صد هزارتا امید
رو شاخ بید مجنون
جوونه زد درخشید
خرم و شاد و سرسبز
فارق هر چی غم بود
از اون بالا بالاها
رهگذرا را میدید
یه روز که باد می اومد
نسیم شاد می اومد
نگاه این برگ ما
به سمت باغچه چرخید
میون باغچهی گل
کنار سرو و سنبل
یه نسترن با عشوه
با سوسنا میرقصید
یه دل نه صد دل عاشق
اسیر نسترن شد
و رنگ قرمز عشق
تو بدن اون چمید
تو فکر عاشق ما
کندن ز بید مجنون
از ناله های اون برگ
درخت بید میلرزید
یه روز سرد پاییز
بارون می اومد ریز ریز
عاشقی برگ ما
به آخر خود رسید
نسیم سرد پاییز
واسطه شد و اومد
برگ درخت بیدو
از روی شاخه برید
از اون بالا تا پایین
چشش به نسترن بود
از شادی رسیدن
دور خودش می چرخید
همین که دستای برگ
به دامن گل رسید
یه رهگذر اومدو
گل نسترنو چید
توی همین لحظه بود
که برگ سرسبز بید
بغض گلوشو گرفت
گریه نکرده خشکید
میگن که اون برگ بید
از عشق یه شاخه گل
رفت و تو بستر خاک
آروم گرفت و پوسید
(مرصاد مستقیمی)
نظرات
ارسال یک نظر